به نگاهم بنگر به نگاهم بنگرکه تمنا دیدی از آن سخن از دل بشنو که به نظاره تو نگهم بگشوده زبان موی تو قرارم بهم می زند چشم تو به مستی رهم می زند غم های تو خون در دلم می کند یاد تو زخود غافلم می کند آه، چه گنه کردم به تو دل بستم به بر آتش ز چه بنشستم بلای جان، فتنه زمان، عشوه گری برای دل ای بلای دل چون شرری بیا که سیل غمت مرا سوی خود کشاند بتا ز من تا خبر شوی هستیم نماند موی تو قرارم بهم می زند چشم تو به مستی رهم می زند غم های تو خون در دلم می کند یاد تو ز خود غافلم می کند یاد تو ز خود غافلم می کند